شکرانه قسمت دوم
صنوبر نفهمید منظور سودابه چیه؟ اشکهاش هنوز روی گونههایش بود و هنوز هقهق گریه رهایش نکردهبود. رو به بیبیجان کرد و گفت:« ها بیبی جان؟ مامانم گم شده؟ چرا؟ مگه خونه رو بلد نیست؟ خوب بیا بریم پیداش کنیم!»
بیبی جان، صنوبر را بغل گرفت و از زمین بلند کرد و سرش را روی شانههایش گذاشت و گفت:« دخترکم، عزیزکم، مامان پیدا میشه بیا بریم تو! سودابه ناراحت شد بیا ببینیم کجا رفت؟»
بیبیجان، صنوبر را به داخل برد و کنارش خوابید و شروع کرد قصهها گفت و آسمان و ستارهها را نشانش داد و ستارههای گمشده را برای صنوبر شمرد!
صنوبر هم مدام سوال میکرد که :« ا؟ راست میگی بیبی جان؟ یعنی اون ستاره هم گم شدهبوده و الان پیداش کردند؟ یعنی مامان منم گم شده، پیداش میشه؟!»
و بیبی جان هی نازش کرد و بوسش کرد تا بلاخره خوابید.
هفتهها گذشت و ریحانه پیدا نشد و هر روز صنوبر از بیبی و سودابه، نشان مادر را میپرسید و به هر کی میرسید سؤال میکرد:« مادر منو ندیدید؟ گم شده؟»
دوستانش هم گهگاهی از این و آن میپرسیدند که مادر صنوبر را ندیدید؟ و دنبال مادر صنوبر میگشتند.
بزرگترها اما همه دستی بر سر صنوبر کوچک میکشیدند و با آهی از ته دل میگفتند:« آخی! نه عزیزم هنوز مادرت نیومده؟»
و صنوبر با سر جواب میداد که نه.
صنوبر حتی بزرگ هم که شد نفهمید مادرش کجا رفت و چرا گم شد؟ آیا مردهبود و بیبی جان برای این که ناراحت نشود اینطور میگفت؟ یا دزدیدهبودنش؟ یا واقعا گم شدهبود؟ هرگز نفهمید!
هنوز بچه بود که بیبیجان را هم از دست داد و دیگر کسی نبود تا بعداها بگوید که ریحانه کجا رفت و چه شد؟
بیبیجان به هر بدبختی بود شکم خودش و دو نوه کوچکش را سیر میکرد. سودابه که هفت هشت سالی از صنوبر بزرگتر بود، بهتر کمک میکرد و بیشتر همدم بیبیجان بود. تنها امیدشان بیبیجان بود و در دنیای به این بزرگی فقط بیبی جان را داشتند و بیبی جان!
سودابه صبح زود از خواب بیدار میشد و همپای بیبی کار میکرد و صنوبر نیز در کنار بازی و رقص کودکانهاش به کمکشان میشتافت و از این که بیبی جان، تعریف و تمجیدش را میکرد لذت میبرد و بیشتر کمک میکرد.
بیبی جان خسته میشد و به نفس نفس میافتاد. مدام داردوا میگرفت و دم میکرد. خیلی طاقت کار را نداشت. بیحال میشد و بیرمق. روی قالیچهای که گوشه حیاط انداختهبود، دراز میکشید و چشمانش را میبست و به خواب میرفت.
سودابه تا میدید بیبیجان خوابش برده، بیشتر به کارمیشد و صنوبر را بیشتر به کارمیگرفت. مدام از صنوبر میخواست تا زودتر کارکند و حواسش را به کارها بدهد تا قبل از اینکه بیبی جان بیدار شود، رشتهها را جمع کردهباشند و به حیوانها غذا بدهند!
بیبیجان محکم خوابش بردهبود. صدای اذان شب از مسجد محله به گوش میرسید و بیبیجان هنوز بیدار نشدهبود.
عادت داشت اول وقت نماز میخواند و سودابه و صنوبر را نیز عادت دادهبود تا اول وقت، نمازشان را بخوانند.
سودابه، صنوبر را صداکرد و با هم وضوگرفتند. چادر سفیدشان را آورد و کنار بیبیجان به نماز ایستادند. اما بیبی جان بیدار نشد.
صنوبر کوچولو با شیطنت به سودابه گفت:« ته پای بیبیجان را قلقلک بدهم بیدار شود؟!!»
سودابه سریع مانعش شد و گفت:« نه گناه داره! خیلی خسته شده بذار بخوابه!»
هر دو نمازشان را خواندند. سودابه به مطبخ رفت و سیبزمینیهایی که زیر خاکستر کردهبودند را درآورد و توی سینی گذاشت و با یک تکه نان آورد.
صنوبر گفت:« من تخم مرغ هم میخوام! »
سودابه بلند شد و شعله والر را بیشتر کرد و برای صنوبر تخممرغ آبپز درست کرد.
سفره را آورد و نان را گذاشت و نشستند.
صنوبر گفت:« بیبیجان رو بیدار کن! من با بیبیجان غذا میخورم!»
سودابه آرام بیبیجان را صداکرد. بیبی جان نشنید.
دوباره صدایش کرد، بازهم نشنید.
کنار بیبیجان نشست و آرام تکانش داد. اما بیبیجان چنان غرق خواب بود که نمیشنید حتی تکان هم نمیخورد. مثل همیشه هم خر و پف نمیکرد.
سودابه دستپاچه بیبی را چندبار دیگر تکان داد و دست بیبیجان را گرفت، سرد سرد بود.
ناگهان فریاد زد و به صنوبر گفت:« بدو برو زبیده و غلامحسن را صدا کن!»
صنوبر که جا خوردهبود پرسید:« چرا مگه چی شده؟»
صنوبر عصبانی فریاد زد بدو بهت میگم! زود باش صداشون کن بیبیجان حالش بد شده!
صنوبر سریع به کوچه دوید و داد و فریاد راه انداخت. به جای زبیده و غلامحسن، تمام مردم محل ریختند توی خانه!
بیبیجان، تمام کردهبود! بیبیجان هم این دو دختر معصوم و بیگناه را تنها گذاشت و رفت.
دوتایی گوشه حیاط بغل هم کز کردهبودند و نشستهبودند. هر دو آهسته و بیصدا، اشک میریختند.
چند تا از زنها، به طرفشان رفتند و بغلشان کردند و با گریه تسلیت میدادند!
یکی دو روزی در خانه همسایه بودند. خبر به دایی اسد رساندند که بیبیجان هم مرده و این دو دختر، تنها هستند.
دایی اسد از مشهد آمد. صنوبر و سودابه را با خود به مشهد برد.
سودابه چهارده سال هم نداشت که دایی اسد برایش، شوهر پیدا کرد و عروسش کرد و از خانه بیرونش کرد.
اما صنوبر هنوز هشت سالش بود و کوچک بود.
سودابه که رفت، صنوبر تنهاتر شد. سختیها را با همین سن کمش، خوب چشیدهبود و برایش تازگی نداشت تا هوار بکشد و فغان کند! هر از گاهی سودابه با شوهرش به دیدن صنوبر میآمدند.
دایی جان، تاجر فرش بود. وضع مالی بدی نداشت. اما همان یک ذره ارث و میراث این دو دختر را هم بالا کشید و از کوچکی و کمسن و سالیشان، سؤ استفادهکرد و چیزی به دست این دو دختر نداد.
صنوبر کودکی را پشت سرگذاشتهبود و حالا برای خودش خانمی بود. آن موقعها همین بود. به دختر ده یازده ساله، خانم میگفتند و بزرگش میدانستند و توقع داشتند مثل یک زن چهل ساله، خیلی با متانت و شعور رفتار کند و بتواند یک زندگی را به تنهایی بچرخاند.
صنوبر بیکار نبود. دایی برایشان کارمیآورد و به همراه زندایی و دخترهایش کارمیکردند. اما هیچ چیزو هیچکس، بیبیجان و سودابه نمیشد!
لباسها را با شهناز دختر دایی به سر جو بردند که بشویند. تمیز آبشان کشید و توی تشت ریخت و تشت را روی سرش گذاشت و با شهناز به خانه برگشتند.
همین که وارد شدند، زندایی زود تشت لباس را از صنوبر گرفت و لب دیوار گذاشت.
صنوبر را با دست هل داد و گفت:« برو چادر قشنگه شهنازو سرت کن و یه سینی چایی بریز و بیا تو اتاق مهمونخونه»
فرصت سؤالی برای صنوبر نگذاشت و خودش سریع به اتاق مهمانخانه برگشت.
شهناز تشت را پایین گذاشت تا لباسها را روی طناب پهن کند.
صنوبر چادر قشنگ شهناز را سرش کرد و یک سینی چایی ریخت و به سمت مهمانخانه رفت.
دم در چند جفت کفش بود. مهمان آمدهبود.
با وقار و خجالتزده وارد اتاق شد.
دو خانم بودند با روهای گرفته و چادر سیاه و یک پسر جوان که لااقل از صنوبر، پانزده سال بزرگتر بود.
صنوبر سلام کرد و وارد شد.
همه چشمها به سمت صنوبر، خیز برداشت!
زندایی، سریع گفت:« صنوبر جان، زندایی، چایی رو تعارف کن»
صنوبر چایی را جلوی همه گرفت. وقتی به جلوی آن دو زن چادر سیاه رسید، چنان در چشمهای صنوبر خیره شدهبودند که صنوبر طاقت نگاهشان را نیاورد و سرش را پایین انداخت.
چایی را که تعارف کرد از اتاق بیرون رفت.
وقتی رفتند، زندایی پیش صنوبر آمد و گفت:« دیدیشون؟ اینا آدمای خوبیند! پسرشون باغ و زمین خوبی داره! اومدهبودند خواستگاری تو! بخت اگه بخته، همینه و بس! خوشبخت بشی زندایی!»
صنوبر حرفی برای گفتن نداشت. شهناز با خنده، چشمکی به صنوبر زد و گفت:« عروسیه! عروسی!»
روز بعد و روز بعدش هم همان خانمها دوباره آمدند. البته این بار با دست پر! یه بار براش چادر و کلهقند آوردند و دوباره براش کفش آوردند و پارچه لباسی!
آن روز صبح، گلنسا به خانه داییجان آمد. زندایی صنوبر را صداکرد و به اتاق پستو برد.
گلنسا هم آنجا بود. به صنوبرگفت:« گل نسا اومده، خوشکلت کنه! بشین زندایی که مهمونا الان میرسن!»
صنوبر هاج و واج نگاه میکرد که گلنسا با تشر گفت:« بشین دختر که کار دارم! اینا هم همه کاراشونو گذاشتند برای دیقه آخر! بشین ببینم»
صورت نازک و جوان صنور زیر بندهای گلنسا، قرمز شدهبود و از درد و غصه، اشکهایش، بیاجازه و بیاذن، پایین میآمدند!
گلنسا، که دید صنوبر گریه میکنه، واستاد و به صورتش نگاهکرد و گفت:« اگه گریه کنی که من نمیتونم هیچ کاری بکنم، یه کم صبور باش الان تموم میشه!»
در حین کار با صنوبر حرف میزد تا حواس صنوبر را پرت کند و گریهاش را قطع کند.
میگفت:« گریه نکن دخترکم! من نه سالم بود عروسم کردند. تو کوچه دنبال اردکها میکردم که دستمو گرفتند و دادنم به این مرتیکه عوضی قلچماق! تو دایی زندایی خوبی داری که برات همچین مراسمی میگیرند، اگه هرکی دیگه بود بی سر و صدا، بیحرف و حدیث، دستتو میگرفت و میفرستادت بری! خدا رو شکر کن که پسر کلعباس به خواستگاریت اومده! دارن! دستشونم به دهنشون میرسه! بهت زندگی سخت نمیشه! بخند و گریه نکن! همه دخترا باید یه روزی عروس بشن! اینقد بیتابی نکن»
و بعد آینه رو جلوی روی صنوبر گرفت.
صنوبر جا خورد باورش نمیشد که این خودش است. چشمان درشتش، دو برابر شدهبود و صورت پر مو و سبزهاش، سرخ و سفید! شکل زنها شدهبود! از این که این همه خوشکل شدهبود، خوشحال بود. لبخند معصومانهای بر روی لبش نقش بست! ولی هیچی نگفت،انگار قفل بر در دهانش زدهبودند. صنوبری که آنهمه، پر سرزبان و پرگو بود، ساکت و خاموش نشستهبود انگار اصلا بلد نیست حرف بزند!
کار گلنسا که تموم شد، دختر داییها و زندایی و چند زن دیگر به اتاق آمدند. یکی یکی صنوبر کوچک را بغل میکردند و میبوسیدند.
دخترداییها با این که بوسش کردند اما انگار حسودیشان هم میشد! یک طوری به صنوبر نگاه میکردند و دوست نداشتند که اعتراف کنند، زیباتر شده!
یعقوب، بیست واندی داشت و صنوبر فقط یازده سال.
یعقوب هم پسر خوش قد و قامت و زیبا رویی بود. دختران زیادی چشمشان به دنبال یعقوب، گریان شدهبود!
صنوبر به خانه یعقوب رفت تا تمام غصهها و رنجهایش را پایان دهد و در کنار همسرش، زندگی زیبایی برای خود درست کند. با هزاران آرزو و امید پا به خانهاش گذاشت و خیالها و رؤیاهای بسیاری برای خود بافت!
با خودش میگفت:« همه چیز تموم شد صنوبر! دیگه غصه نخور! برای خودت میشی خانم خونه و هرطور دلت بخواد زندگی میکنی! و تمام غم و شادیهاتو با یعقوب، شریک میشی! دیگه تموم شد!....»
یک ماه اول یعقوب خوب بود، اما دیگر تمام شد نتوانست بیشتر از این خودش را خوب جلوه دهد و صنوبر را نیازارد.
شیشههای مشروب را سرمیکشید و از خود بیخود میشد. به صنوبر بیچاره حمله میکرد و تا دلش میخواست او را میزد.
خرجی نمیداد و صنوبر ناچار بود برای سیرکردن شکمش به خانه مردم برود و کارهایشان را انجام بدهد. لباسهایشان را میشست و بچههایشان را نگهمیداشت و خسته و رنجور به خانه برمیگشت و با غرغر یعقوب روبه رو میشد.
یعقوب مرد بوالهوس و زنبازی بود. نه نگاهش سلامت داشت و نه کلامش! زبانش تند و تیز و تلخ و رفتارش از زبانش، گندتر!
انگور میگرفت و به خانه میآورد و صنوبر را وادار میکرد تا برایش، مشروب درست کند. کافی بود، صنوبر به حرف نمیکرد، با چاقو و کمربند و چوب به جانش میافتاد و تا وقتی دلش خنک نمیشد، صنوبر را میزد!
صنوبر هم از ترس جانش، ناچار بود به حرفش بکند. هرچند برای یعقوب فرقی نداشت. حالش که زیر و رو میشد با دلیل و بیدلیل به صنوبر حمله میکرد، موهای خرمایی و بلندش را به دست میپیچید و دور اتاق دورش میداد. یک بار یک دسته مو از سرش کند و جایش تا همیشه روی سر صنوبر، خالی و کچل ماند!
صنوبر با پارچهای رد چاقوهای یعقوب روی پا و دستش را میبست. آرام زیر پتو میرفت و تا وقتی خوابش میبرد میگریست.
مرتیکه مشروبخور مست، بلایی نبود که سر صنوبر درنیاورد. زن به خانه میآورد و در همان مستی صنوبر را وادار میکرد تا شاهد او باشد!
سه سال تمام صنوبر زیر شلاقها و کتکها و تحقیرهای یعقوب به سربرد.
آن روز هم یعقوب دنبال بهانه بود تا صنوبر را زیرکتک بگیرد! تا نمیزد هم رها نمیکرد!
دنبال شیشه مشروبش گشت و چون ندید به صنوبر گیر داد. هر چی صنوبر خدا و پیغمبر را قسم میخورد، گوشش، نمیشنید! قابلمه را به سمت صنوبر پرت کرد و زیر ناسزا گرفتش!
صنوبر گوشه اتاق ایستادهبود و مثل بید میلرزید. قسم میخورد که من شیشهات را برنداشتم و بیرون نریختم که ناگهان از جا برخاست و به سمتش حمله برد!
لگد و مشتهایش را حواله صنوبر کرد و تا توانست به سرش کوبید!
باز هم دلش خنک نشد به گوشه اتاق نگاه کرد و چاقویش را دید. به سمت چاقو رفت تا بردارد و به صنوبر حمله کند!
صنوبر میدانست که اگر از دستش فرار نکند، زنده نخواهدماند!
پای برهنه و سر برهنه بیرون دوید و یعقوب به دنبالش!
اگر مردم به داد صنوبر نرسیدهبودند حتما او را کشتهبود!
همسایهها، چادرش و کفشش را برایش آوردند. نمیخواست به آن شکنجهگاه برگردد!
یکی از همسایهها او را به خانهشان برد. آن شب را با همسایه گذراند. همسایه خیلی نصیحتش کرد و زندگی خودش را برایش تعریف کرد که عیبی ندارد و جوان است و سربه راه خواهد شد!
اما صنوبر دیگر به آن خانه و زندگی فکرنمیکرد. نه روی برگشتی به خانه دایی داشت و نه امیدی به خانه یعقوب!
تمام شب به این فکر میکرد که فردا کجا برود؟ با خودش آرزو میکرد که هرگز صبح نشود! و برعکس خیلی زود، صبح شد!
صبحانه را که خورد، خودش فهمید که دیگر جای ایستادن نیست! بلند شد و از همسایه تشکر کرد و بیرون آمد.
همسایه گفت:« کارخوبی میکنی برگرد سر زندگیت! هرچی باشه شوهرته! پشتته! خوب میشه الان جوونه و سرخوش!»
صنوبر تا ظهر توی کوچهها میگشت. ازین خیابان به آن خیابان! از این محله به آن محله! خسته شدهبود و بیرمق! گرسنهاش نبود! آنقدر غصه سر دلش نشستهبود که احساس سیری میکرد! انگار یه گوسفند را درسته بلعیدهبود و نمیتوانست، هضمش کند!!!!
پانزدهسال بیشتر نداشت اما به اندازه پنجاه سال رنج کشیدهبود و غم در دلش، جمع بود!
گوشهای روی پلهای نشست. سرش را آرام زیر چادر برد و اشکهایش را با گوشه چادرش پاککرد!
کجا باید میرفت و چه میکرد؟؟؟؟!!! تمام کوههای روی زمین و هفت آسمان، روی دلش، فرودآمدهبودند!!! تمام غصهها، با هم گلویش را میفشردند!! چه باید میکرد؟؟؟؟ چه میتوانست بکند؟؟؟
ادامه دارد
ممنونم که میآیید